به نام حضرت دوست که هر آنچه داریم از اوست. خاطره به یاد ماندنی اول یک ترم تحصیلی با دکتر جواد و آقا محمد لسانی تو یه اطاق بودیم. هر سه هم دوچرخه داشتیم و تو حیاط میذاشتیم و صبح با هم میرفتیم دانشکده. صبح یکی از روزهای اسفند ماه محمد رفت دوچرخش بیاره اومد تو اطاق و یه کیف مشکی شیک بزرگ دستش بود. گفت این کیف را تو حیاط انداختند. بازش کردیم. توش مقداری پول و کلی مدارک از جمله چند ویزای سفر به کشورهای آسیایی و ویزای عربستان و بلیط سفر حج که تاریخش مربوط به دو هفته دیگه بود.خلاصه گشتیم و کیف ریختیم به هم به زور یک شماره تلفن که توی یه دفترچه حساب بانکی بود پیدا کردیم.زنگ زدیم یه آقاییی گوشی برداشت تا اسم کیف را آوردیم بنده خدا شکه شد. گفت فقط بگید کجایید تا خودم را برسونم.خلاصه با هیجان چند دقیقه بعد اومد خوابگاه.اشک تو چشماش جمع شده بود. گفت دیروز از بانک اومدم بیرون رفته بودم پول مکه رفتن خودم و خانمم و دخترم را بریزم به حساب. یه موتوری دو پشته که فکر کرده بود از بانک پول گرفتم کیفم زد و وقتی رفتم با ماشینم دنبالشون دیدم ماشینمم پنچر کردن. اومدم خونه و چون بلیط و کارتهای کاروان و همه چیز سفرمون تو این کیف بود گفتیم اولین مکه خانوادگیمون که باید دوهفته دیگه میرفتیم از دست رفت. میگفت خانمم دیشب تا صبح اشک میریخت و به خدا میگفت خدایا این کیف پیدا بشه و ما بیایم طواف خونت. و سرانجام خدا استجابت دعای این خانواده را در خوابگاه ما قرار داده بود. آخرش هم کیف را گرفت و با تشکر و قدردانی بسیار رفت. [ شنبه 93/10/13 ] [ 10:8 عصر ] [ سجاد رحیمی (86) ]
|
||